معنی رفیق مهربان

حل جدول

رفیق مهربان

انیس، یار، حبیب


مهربان

ودید

دلجو

لغت نامه دهخدا

مهربان

مهربان. [م ِ] (ص مرکب) بامحبت.بامهر. عاطف. عطوف. (دهار). مشفق. شفیق. (منتهی الارب). حفی. رؤوف. (ترجمان القرآن). با مهر و دوستی. اریحی. صاحب مهر. قفی. ولی. (منتهی الارب):
خرد پادشاهی بود مهربان
بود در رمه گرگ را چون شبان.
ابوشکور.
چو زینسان سخن گفت شاه جهان
برآشفت از آن دختر مهربان.
فردوسی.
به پوزش بیاراست لب میزبان
به بهرام گفت ای گو مهربان.
فردوسی.
به دل مهربان و به تن چاره جوی
اگر تو خداوندرخشی بگوی.
فردوسی.
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منجیک.
پردلی پردل ولیکن مهربانی مهربان
قادری قادر ولیکن بردباری بردبار.
فرخی.
روز تو باد فرخ چون دلت مهربان
دست تو باد با قدح و لبت با عصیر.
منوچهری.
باشی از برای رعیت پدر مشفق و مادر مهربان. (تاریخ بیهقی ص 313).
از این خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را.
ناصرخسرو.
وز آنجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت.
ناصرخسرو.
چگونه مهر نهم بر تو زآن سپس که به جهل
تو بر زمانه ٔ بدمهر مهربان شده ای.
ناصرخسرو.
این یزدجردبن شهریار دایه ای داشت مهربان. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم.
خاقانی.
با غصه ٔ دشمنان همی ساز
بهر دل مهربان مادر.
خاقانی.
برحقند آنان که با عیسی نشستند ار ز رشک
خاک بر روی طبیب مهربان افشانده اند.
خاقانی.
دیک، مشفق و مهربان. داسم، رفیق کار مهربان. اغوز؛ مهربان و نیکی کننده بر خویشاوند و بسیارخیر بر ایشان. تهشم، مهربان شدن. تجنث، مهربان شدن بر کسی و دوست داشتن. تهدج، مهربان شدن ناقه بر بچه. جراض، ماده شتر که بر بچه مهربان باشد. رائف، رأف، سخت و بسیار مهربان. (منتهی الارب).
- مهربان شدن، رحیم شدن. دلسوز گشتن. محبت در میان آوردن. دوستدار گشتن:
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم.
صائب.
تتوبه، اتابه، متاب، توب، توبه؛ باز مهربان شدن خدا بر کسی. (منتهی الارب).
- مهربان کردن، رحیم کردن. به رحم آوردن. احناء. تحنیه. (تاج المصادر بیهقی):
برانگیخت از شهر ایران تو را
کند مهربان بادلیران تو را.
فردوسی.
- مهربان گردانیدن، به رحم آوردن. رحیم کردن. اِرْآم. تعطیف. (تاج المصادر بیهقی): دل آن خداوند رحمهاﷲ علیه بر ما مهربان گردانید که بیگناه بودیم. (تاریخ بیهقی ص 214).
- مهربان گردیدن، مهربان شدن. رحیم گشتن. دلسوز شدن. بامحبت گشتن.
- مهربان گشتن، مهربان گردیدن. مهربان شدن. رحیم گشتن.
- نامهربان، بی مهر. بی محبت. که دلسوز نیست. رجوع به نامهربان شود.
- امثال:
طبیب مهربان از دیده ٔ بیمار می افتد.
؟ (از امثال و حکم).
|| معشوق. زن که موردمهر کسی است:
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای.
فردوسی.
پس آنگه چنین گفت کای مهربان
مرا شاه چین داد هم در زمان.
فردوسی.
که آن مهربان کینه ٔ سوفرای
بخواهد به درد از جهان کدخدای.
فردوسی.
مهربان خویشتن گفتم تو را
کینه ٔ آن هر زمان چندی کشی.
عطار.
بر آن مهربان شد چنان مهربان
که جز نام وی نامدی بر زبان.
نظامی.
بکش جفای رقیبان مدام و خوشدل باش
که سهل باشد اگر یار مهربان داری.
حافظ.
|| عاشق. محب:
بسی دیدم به گیتی مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان.
(ویس و رامین).
جهان بین که با مهربانان خویش
ز نامهربانی چه آورد پیش.
نظامی.
زن نیک بود ولی زمانی
تا جز تو نیافت مهربانی.
نظامی (از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
کینه گیری ز من نکو نبوَد
چون تو دانی که مهربان توام.
عطار.
خوش بود یاری و یاری در کنار جویباری
مهربانان روی در هم وز حسودان بر کناری.
سعدی.
اوحدی از جور آن نامهربانت ناله چیست
مهربانان زخمها خوردند و نخروشیده اند.
اوحدی.
|| رحم کننده. رحمت آرنده. حنان. رحیم. بخشاینده. راحم. (مهذب الاسماء). حنانه (زن مهربان). تواب. (منتهی الارب):
دگر کو به درویش بر مهربان
بود راد و بیرنج و روشن روان.
فردوسی.
چون سگ به زبان جراحت خویش
میشویم و مهربان ندیدم.
خاقانی.
|| نیکی کننده. بَرّ. بارّ:
گرفتند هر دو بر او آفرین
که ای مهربان شهریار زمین.
فردوسی.
پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت. (تاریخ بیهقی ص 386).

مهربان. [م َ رُ] (اِخ) مهروبان. بندری در شمال بندر دیلم حالیه. رجوع به مهروبان شود: هیچ بازرگانی به سیراف کشتی نیارست آورد از بهر ایمنی، راه به کرمان یا مهربان یا دورق و بصره اوگندند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136).

مهربان. [م ِ] (اِخ) قصبه ٔ کوچک مهربان مرکز بخش و همچنین مرکز دهستان آلان برآغوش از شهرستان سراب، واقع در 39هزارگزی باختر سراب و 14هزارگزی جاده ٔ تبریز به سراب. با 4568 تن سکنه. آب آن از رودخانه ٔ چاکی چای و محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

مهربان. [م ِ] (اِخ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. با 175 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن گندم و جو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


رفیق

رفیق. [رَ] (ع ص، اِ) یار. (دهار) (نصاب الصبیان) (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 52). همراه. ج، رُفَقاء: فاذا تفرقوا ذهب اسم الرفقه لااسم الرفیق و هو واحد و جمع مثل الصدیق. قال اﷲ تعالی: و حسن اولئک رفیقا. (قرآن 69/4). (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، رُفقَه. (ناظم الاطباء). همراه. ج، رفقاء، و رفیق واحد و جمع هر دو آمده. (آنندراج). یار. گویند: رفیق وفیق، ای موافق. (از مهذب الاسماء). دوست خوب. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مولف). یار و دوست و همدم و همراه و همنشین. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین):
الاما هما لم یبق شی ٔ سواهما
رفیق صدیق او رحیق ٌ عتیق.
یزیدبن معاویه.
یار بادت توفیق روز بهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه.
رودکی.
رفیقان من با می و ناز ونعمت
منم آرزومند یک تازی ره.
ابوشکور.
دهانی پر از دُر، لبی چون عقیق
تو گفتی ورا زهره آمد رفیق.
فردوسی.
الا رفیقا تاکی مرا شقا وعنا
گهی مرا غم یغماگهی بلای یلاق.
زینبی.
خوشا منزلا خرما جایگاها
که آنجاست آن سرو بالا رفیقا.
منوچهری.
همه ستاره که نحس است مر رفیق ترا
چرا ترا به سعادت رفیق و خال و عمست.
ناصرخسرو.
عمر اندر سقرت جای دهد بی شک اگر
برروی بر ره اینها که رفیق عمرند.
ناصرخسرو.
ایشان پیمبران و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را.
ناصرخسرو.
من غریبم در غریبی بی گمان
مرد افتد بی رفیق و بی ندیم.
ناصرخسرو.
با رفیقان سفر مقر باشد
بی رفیقان سفر سقر باشد.
سنایی.
آن شنیدی که گفت دمسازی
با رفیقی از آن خود رازی.
سنایی.
رفیق خویش صلاح و عفاف را ساختم.
(کلیله و دمنه).
چون هست رفیق نیک بد را مپسند.
(منسوب به خیام).
رفیق دون چه اندیشد به عیسی
وزیر بد چه آموزد به دارا.
خاقانی.
رفیقا شناسی که من ز اهل شروان
نه از بیم جان در شما می گریزم.
خاقانی.
هان رفیقا نشره آبی یا زگال آبی بساز
کز دل و چهره زگال و زعفران آورده ام.
خاقانی.
رفیق وجود او در محابات دین و مجارات متمردین نصال نیزه و تیر و نصاب خنجر و شمشیر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 344).
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم...
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
مولوی.
و گر بر رفیقان نباشی شفیق
به فرسنگ بگریزد از تو رفیق.
سعدی (بوستان).
که مرد ار چه بر ساحل است ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق.
سعدی (بوستان).
یکی از رفیقان شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان). ابریق رفیق برداشت که به طهارت می روم و او خود به غارت می رفت. (گلستان).
دنیاخوش است و مال عزیز است و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدم است.
سعدی.
دل ای رفیق برین کاروان سرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست.
سعدی.
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق.
حافظ.
دو چیز است شایسته نزدیک من
رفیق جوان و رحیق کهن
رفیق جوان غم زداید ز دل
رحیق کهن روح بخشد به تن.
ملک الشعراء بهار.
- امثال:
بگو رفیقم هم سوخت. (امثال و حکم دهخدا).
- رفیق پرست، که بدوستان و رفیقان علاقه و دلبستگی شدید داشته باشد. رفیق باز. (از یادداشت مؤلف).
- رفیق شفیق، یار مهربان و خیرخواه. (ناظم الاطباء):
مقام ایمن و می بی غش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق.
حافظ.
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف خانه و گرمابه و گلستان باش.
حافظ.
|| همسفر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (لغت محلی شوشتر): که راه مخوف است و رفیقان ناموافق. (کلیله و دمنه).
آنکه تنها خوش رود اندر رشد
با رفیقان بی گمان خوشتر رود.
مولوی.
آنکه او تنها به راه خوش رود
با رفیقان سیر او صد تو بود.
مولوی.
- رفیق ره یا راه، همراه. همسفر. همراه سفر. یار سفر. (یادداشت مؤلف):
خدای را مددی ای رفیق راه که من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم.
حافظ.
با صبا افتان و خیزان می روم تا کوی دوست
وز رفیقان ره استمداد همت می کنم.
حافظ.
- رفیق نیمه راه، دوستی که شرایط دوستی را به پایان نبرد. یار ناموافق. (فرهنگ فارسی معین).
|| معاون و مددکار. || شریک. (ناظم الاطباء). || نرم. مرافق. رفق کننده: قال (ص): ان اﷲ رفیق یحب ُ کل َ رفیق. (یادداشت مؤلف). مهربان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). یار موافق. برفق. مقابل شدید. (یادداشت مؤلف). مهربان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || آنکه به تکلف خود را طبیب خواند یا متطبب، و از آن است:«انت رفیقی واﷲ الطبیب ». (از اقرب الموارد). || آسان کار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || درشت. (منتهی الارب). ضد لطیف. (اقرب الموارد). || دانا و حاذق و کارآزموده و زیرک و چالاک و چربدست. ج، رفقاء. (مهذب الاسماء) (از کشاف زمخشری). مرد چربدست. (دهار). ضد اخرق، یعنی گول. (منتهی الارب). مرد نادان. (آنندراج). || صفت اﷲ تعالی. خدا. (فرهنگ فارسی معین). یکی از اسماء باری. (لغت محلی شوشتر). || در اصطلاح علم فتوت در علوم تصوف رفیق را برپسر اطلاق کنند و پدر را صاحب می خوانند. (از نفایس الفنون).

رفیق. [رَ] (اِخ) یا رفیق بک العظم.رفیق بن محمودبن خلیل العظم متولد بسال 1284 هَ. ق. و متوفی بسال 1343 هجری قمری از دانشمندان و رجال نهضت فکری سوریه است. وی در دمشق به دنیا آمد و در کودکی به مصر رفت و در سال 1316 هَ. ق. در آنجا سکنی گزید و در همه ٔ جمعیتها و نهضتهای سیاسی و اصلاحی و علمی شرکت جست. تألیفات فراوان دارد از آن جمله است: «اشهر مشاهیر الاسلام فی الحرب و السیاسه» - «البیان فی کیفیه انتشار الادیان » - «الدروس الحکمیه للناشئه الاسلامیه». (از اعلام زرکلی ج 3 چ جدید). رجوع به همان مأخذ و معجم المطبوعات مصر [العظم رفیق بک] شود.

رفیق. [رَ] (اِخ) یا رفیق رزق سلوم. رفیق بن موسی رزق سلوم، متولدبسال 1308 هَ. ق. و مقتول بسال 1334 هَ. ق. از ادبا و گویندگان و حقوقدانان و از آزادیخواهان عرب در عصر ترک بود. در حمص به دنیا آمد و پس از کسب دانش مدتی به رهبانیت گروید ولی بعد، از آن روگردان شد و به نوشتن مقالات در روزنامه ها و مجلات پرداخت. تألیفاتی نیز دارد که از آن جمله است: «حیوه البلاد فی علم الاقتصاد» - «حقوق الدّول » او بزبانهای روسی و انگلیسی و ترکی و فرانسه آشنایی کامل داشت. رفیق قصائد و شعرهای بلندی در استقلال طلبی و میهن خواهی دارد. وی را در بیروت اعدام کردند. (از اعلام زرکلی چ جدید ص 3).

عربی به فارسی

رفیق

پرشکوفه , رفیق , یار , همراه

فارسی به عربی

رفیق

خلیل، رفیق، شریک، صاحب، صدیق

فرهنگ معین

مهربان

(مِ) (ص.) با محبت، نیک اندیش.

نام های ایرانی

مهربان

دخترانه، دارای محبت و عاطفه

واژه پیشنهادی

مهربان

رئوف مشفق عطوف مهرپرور

معادل ابجد

رفیق مهربان

688

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری